نظرات 747 + ارسال نظر
طناز شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:04 ق.ظ

مرجان جون

چرا ارشیو رو حذف کردی؟:(

پریسا در دریای خوشبختی یکشنبه 2 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:33 ب.ظ http://parvanehparisa.persianblog.ir

خداوکیلییییییییییییییییییییییییییی اگه جایی می نویسی بهم بگوووووووو

مرضیه سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:02 ق.ظ

سلام

خوبی؟ ایول ....دیگه همه چیز را بستی

راحت کردی خودت رو....امیر خوبه؟‌ببوسش عزیزمو

نگین سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:28 ب.ظ

سلام بر مرجان بانو گل وبلاگستان

خدا میدونه که هر روز هر روز هر روز با چه امیدی به اینجا سر میزنم ولی با چه افسوسی بر میگردم می دونم تصمیم شما محترمترین تصمیم دنیاست برا من ولی آخه با دلتنگی هام چه کار کنم شاید باور نکنید ولی دلم برای امیرخان کلی تنگ شده برای همه انرژی فوق العاده که لا به لای نوشته هاتون بود خیلی دلتنگم می خوام بدونید که همیشه همیشه همیشه به یادتون هستم مراقب خودتون و گل پسرتون باشید

فرانک سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:56 ب.ظ

سلام مرجان جون. حداقل یه آدرس ایمل ا بزار. دلم نمیاد وبلاگ از قلب کویر که یه موقع هایی آتیشش مثل کویر داغ بود حالا مثل کویر خالی باشه. بیا و مثل آسمون کویر باش. پر از ستاره.

ساره چهارشنبه 5 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:12 ب.ظ http://pooolak.blogfa.com

عادلانه نیست

اریا پنج‌شنبه 6 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:09 ق.ظ

اون نوشته های خودتو که گفتی ، بیا و یه روز کتاب کن که ما هم بخونیم.

بلههههه!!! یه سفر افتادی(به ایران) !!!؟؟؟!!!


حالا باید یه جر و بحثی هم با ناشر داشته باشی.




ولی هر کاری که می کنیهموفق باشی

خانوم کوچولو پنج‌شنبه 6 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:52 ق.ظ

وای آرشیوتم نیست دیگه
من دلم تنگ شده مرجان جان

یه دختربلا جمعه 7 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:40 ب.ظ http://lifepasparto.blogspot.com

سلام مرجان خانومی خوبی؟

امیر شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:13 ق.ظ

یه ماچ هم ندادی و رفتی

اما بازم دمت گرم دلت گرم زندگیت گرم(این دنیا)
البته من سن باباتو دارم ماچ میدادی طوری نبود
ولی گاهی بیا از در نشد از |پنجره یه شکلی یه جوری بیا
یعنی این دفعه فرق داره و پریرو تاب میاورد مستوری را
نه گمانم
نقدا بای بای بای بای ذنب؛ البای کرداهه السکوت کرداهه

امیر شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 04:36 ب.ظ

بعد از چند ماه دوباره سلام
رفتی ولی هنوز خاطراتت هست :-) امیدوارم هرکجا هستی سالم و سلامت و خندون باشی.... همیشه تو یادمون می مونی.......

جلیله شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:47 ب.ظ http://mylovevancouver.blogspot.com/

سلام مرجان خوب و مهربون و عزیزم

مرجان به خدا دیگه دارم نگرانت میشم. خیلی خیلی ... دلم برات تنگ شده و واقعا از ته دلم میخوام که دوباره برگردی. حیفه تو نیست که نباشی؟ چرا اینطور میکنی آخه تو دختر؟ واقعا جات خالیه و نبودت احساس میشه. همیشه به یادت هستم ولی چند وقتیه که خیلی جلو چشممی و این صفحه هم همینطور. مرجان چظور میشه ازت خبری گرفت؟ از تو و امیر گلت. دلم برای اونم خیلی تنگه. حتما دیگه الان کلی آقا شده! مرجان اگه من یکی چیزی گفتم که ناراحت شدی خواهش میکنم به دل نگیر. به خدا از رو علاقه بود. این یکی دو سال کم زمانی نیست. کلی وابستگی برامون آورده خب. تو به دل نگیر. خلاصه کنم خیلی دوست دارم و احساس میکنم یه عزیز مهربون و دلسوزو از دست دادم(خدا نکنه اونظور از دست دادن منظورم لطف و وجود مهربونشه). امیدوارم در آرامش و سلامتی و شادی و موفقیت باشی

حمید از شیراز یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 04:55 ب.ظ

مرجان گلی سلام
با هزار دل وامید اومدم ببینم برنگشتی دیدم خبری نیست ولی نوشته هات هر روز تو ذهنم تداعی میشه
خوش باشی امیر خان رو ببوس

[ بدون نام ] یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:21 ب.ظ

دلم تنگ شده بود برای کامنتدونی اینجا و جواب دادنهای با حوصله ی تو حیف که دیگه نیستی و آرشیوت هم نیست اما تو ذهن من جای به خصوصی داری مرجان هر جا هستی سر بلند و سلامت باشی

یک خواننده همیشگی دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:20 ب.ظ

می دونم که شاید من رو یادت نباشه . ولی میخوام بدونی تو یه مقطع مهم از زندگیم دستم رو گرفتی. در واقع زندگیم رو مدیونت هستم . تا الان دلم نمیومد چیزی بنویسم ولی وقتی دیدم همه چیز پاک شده گفتم بنویسم که خودم یادم بمونه که یه نفر از اون سر دنیا زندگیم رو نجات داد . یادم داد نفس بکشم و درست تصمیم بگیرم . مرجان گلم دلم برات تنگ شده و همیشه مدیونت هستم . مواظب خودت باش.

نجمه دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:29 ب.ظ

خدا وکیلی آدم به امید زنده است!!!!

اریا دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:21 ب.ظ

کتاب! کتاب!!
کتابت چاپ نشد!!؟؟




دلمون پوسید.


ززززوودتر



نهال سه‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:35 ق.ظ http://khoshbakhty-khoshbakhty.blogsky.com

چقدر دلت رنجیده بوده که هی داری نیست و نابود میکنی همه چیو...
دلم برات تنگ شده واقعا

فروغ شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:44 ب.ظ

سلام اینجا چه خبره من تازه قدم گذاشتم

شیوا یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:47 ق.ظ

سلام مرجان جونم
چند روزه خیلی به یادت هستم. البته هرروز و هر هفته که یادت می افتم ولی چند روزه أخیر بیشتر تو فکرت بودم. امیدوارم خودت و خانواده سلامت و شاد باشین.

امیر ۳۸ یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:36 ب.ظ

سلام بر مرجان
سلام بر همه ی دوستان مرجان
.
.
.
میگم این روزها که دیگه مرجان نیست بیاین به یادش این وبلاگ رو در حد همین کامنتها ادامه بدیم ....
چطوره...
هر مطلب مناسبی که حرمتها رو حفظ کنه و مناسب برای ارایه باشه.....
درسته که مرجان نیست...اما یادش علی رغم غیبت مجازیش در مجازستان که هست
خودش که هست و میشه اینجوری باهاش ارتباط غیر مستقیم داشت
اما میشه به یادش جا پای جاش گذاشت و نوشت و منعکس کرد....

من یه شرح بر یه شعر معروف دارم که میذارم
این رو که خوندم یاد مرجان افتادم و فکر کردم شاید مرجان واقعا و از درون نیاز به این تغییر داشت...خطر کرد و سکوت نکرد و شاید با سکوت خطر کرد!!!!

یادمون باشه که تغییر هم حق ماست...

موفق باشی مرجان...

موفق باشین دوستان مرجان
-------------------------

شعر آرام آرام در حال مردنیم ،
سروده ای از مارتا مدیروس شاعری برزیلی و پرتغالی زبان است. این شعر در بسیاری از کشورهای جهان و به اشتباه ، منسوب به پابلو نرودا شاعر شیلیایی شده است و در ایران نیز با ترجمه ای نادرست و تحت عنوان
” بتدریج شروع به مردن می کنی ” و سپس منسوب کردن این ترجمه به احمد شاملو ، منتشر گردیده است . برای اولین بار بخشهایی از این شعر را با ترجمه ای درست و با نام سرایندهء واقعی اش در اینجا با هم میخوانیم .
برای دیدن کلیپی زیبا و شنیدن این شعر به زبان ایتالیایی نیز می توانید یوتیوب را جستجو کنید .
ترجمه از پرتغالی به انگلیسی : سوریندل دیول (شاعر آمریکایی)
ترجمه از انگلیسی به فارسی : ع. عبادی

آرام آرام در حال مردنیم...

کسی که بردهء عادات و رسوم خود شده است
کسی که هر روز ، زندگی دیروزش را تکرار می کند
کسی که گامهایش را همواره آرام و یکسان بر می دارد
کسی که در زندگی اش خطر نمی کند
کسی که سکوت می کند
کسی که حتی از رنگ تکراری پیرهنش هم دل نمی کند
آرام آرام در حال مردن است
کسی که هیچ راه جدیدی را تجربه نمی کند
کسی که از دل سپردن و مشتاق شدن گریزان است
کسی که رنگ سیاه را بر سپید ترجیح می دهد
کسی که در سرش خیال و رویایی ندارد
کسی که کتابی نمی خواند
کسی که به آهنگ و ترانه ای گوش نمی سپارد
آرام آرام در حال مردن است
کسی که به سرزمنیهای دور سفر نمی کند
کسی که از وجود خویش لذتی نمی برد
کسی که قدر خود را نمی داند
کسی که یاری دیگران را نمی خواهد
کسی که همواره از بخت بد خویش می نالد
کسی که در انتظار بند آمدن باران نشسته است
آرام آرام در حال مردن است
زنده بودن فقط نفس کشیدن نیست
بیا همتی کنیم
بیا اندکی از مرگ بگریزیم
بیا کاری کنیم تا هر روز
احساس کنیم که هنوز هم زنده ایم
بیا از طاقت خود مشعلی برافروزیم
و قدم در راه خوشبختی گذاریم

نازی یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:23 ب.ظ

آخیییییییییییییییییییی شما هم رفتییین؟ چرا من هر جاییو که تصمیم به خواننده بودنش میگیرم خدا حافظی میکنههه؟ با اینکه5/1 ساله اینجارو میشناسمو 3/4 تانظز دادم فوقش.. ولی حسسس خیلی نوستالوزیک غم انگیزی بهم میده یعنی دیگه وبلاگ نداریییین؟ نمیزنیین؟.... جواب کسیم ندادین شایدم قبلا دادین تیتر پستتون هم فقط دیده میشه.... اااااااااااااااااااااااااااا........من هم از یه شهر کوچیک تو گیلان بودم.. امیدوارم بازم موفق به دیدن وبلاگ دیگه ای از شما بشم .جمله معروف:(اسم فیلم)خدا حافظ وموفق باشییییییی خود وخوانواده ات

اعظم دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:09 ق.ظ

مرجان دلم برات خیلی تنگ شده. چرا تلت رو جواب نمی دی؟ دوستت دارم و همیشه به یادتم. امیر رو ببوس.

نجمه سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:42 ق.ظ

سلام
واقعا دلم برا نوشته های مرجان یه ذرررررررررررره شده
کاش بود
چه حیف.......
کاش بودی مرجان جان خانوم

رهگذر غریب سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:03 ب.ظ

این هم از عبرت های زندگی است.
هیچ چیزی پایدار نیست.
حتی نوشتن مرجان در وبلاگش

مهدی سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:36 ب.ظ

یه خواهش بکنم؟
.
.
.
.
.
لطفا این تایید کردن کامنت‌ها رو متوقف نکن

[ بدون نام ] جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:00 ب.ظ

مرجان دلم برا نوشته هات و خودت تنگ شده خیییییییییییلی زیاد.

فرشاد جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:47 ب.ظ

سلام
نمیدونم چرا کامنتهای من تائید نشد؟!!!
بین این چند ماه دو سه باری عرض ارادت کردم.
بهرحال من با امیر38 عزیز موافقم،ما اینجا را ترک نخواهیم کرد!
و مثل همیشه امیدوارم شاد و سلامت باشی.

خدا نگهدار

رویا شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:47 ق.ظ

سلام نازنین
خوبی خوشی امیرجان چطورند ؟

خوب وخوش باشی عزیز .
می بوسمت خودت وپسرگلت رو .

امیر ۳۹ شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:19 ب.ظ

سلام
از شما چه پنهون از خدا پنهون نیست....
دو سه ماهیه که وارد ۳۹ سالگی شدم....
پس دیگه آی دی م میشه امیر ۳۹
-------------------
مرجان خانوم سلام
مخاطبان مرجان سلام

این شعر رو هم توی بلاگ دوستی دیدم...
خوب بود
میذارمش اینجا:

من ترانه ای برایت نخواهم بود



تا میان ورق پاره های خاطراتت



در اثبات شاعری ناشناخته



با چای و بیسکویت



میان جمعی دوستانه



عصر یک جمعه



پیدایم کنی

امیر۳۹ دوشنبه 24 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:04 ب.ظ


درد من تنهایی نیست ،
بلکه مرگ ملتی است...
که گدایی را قناعت،
بی عرضه گی را صبر
و
با تبسمی بر لب این حماقت را
حکمت خداوند می نامند ...!!!

ماهاتما گاندی

نیلوفر سه‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:52 ب.ظ http://nil0000far.blogfa.com/

مرجان جان دلم واست شده قد یک نخود
این روز ها زیاد به یادتان میوفتم
می دونید تازه فهمیدم چرا کلی آدم را ایگنور کردید و به آنها اجازه استمرار ارتباط دادید
چون حتی اگه این کار را نمی کردید ما ها فقط نوشته های شما را می خواندیم و از علاقه مندان به شما محسوب میشدیم اما شما از ما هیچ شناختی نداشتید
اما کاش مثل همیشه با لحنی مهربان ادا می نمودید

امیدوارم روزهای خوشی را در کنار عزیزان تان در پیش داشته باشید
و هر روز شاهد بالندگی امیر دلبند تان باشید
بوس
این فقط عرض ارادتی بود به فردی که هیچ وقت ندیدمش و حتی من را نمی شناسه ولی من خیلی دوستش دارم و همیشه به یادشم

محسن سه‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:55 ب.ظ

رفتی
رفتند
ما نیز
از پی ایشان
خواهیم رفت

گلناز سه‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:57 ب.ظ http://www.vandahanna.blogfa.com/

دیگه واقعا زدی پوکوندی نه!

مرجان . در جستجوی خویشتن . جمعه 28 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:06 ب.ظ http://marjancomrade.wordpress.com/

(بوس)

نجمه جمعه 28 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 04:59 ب.ظ

سلام
به یادتونم
همیشه
آقای امیر ۳۸ که حالا ۳۹ شدید
تولد گذشتتون مبارک
ولی هیچ وقت شعرهاتونو تا آخر نخوندم
کمی کم حوصله شدم


مرجان خانوم
موفق باشی : بوسسس

مهرداد جمعه 28 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:46 ب.ظ

درود.از اینکه دیدم وبلاگتو بستی تعجب کردم!!1چرا؟نمیدونم/اما به تصمیمت احترام میذارم.لطفا اگه وقت کردی با ایمیل با من تماس بگیر.مطلب مهمی که باید در جریان قرار بگیری.امیر رو ببوس و به همسرت درود منو برسون.شاد باشید و خرم/شاید تا مدتها اینترنت در دسترسم قرار نداشته باشه.با سپاس /شاد باشید وخرم.
my e-mail
mh.........و بقیه رو میدونی/در ضمن مطلب من باعث تبسم و شاید قهقهه بشه برای مدت طولانی .........

دادو شنبه 29 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:45 ب.ظ http://dado23.blogfa.com

سلام

طناز یکشنبه 30 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:10 ق.ظ

مرجان جون

بینهایت خوشحالم کردی. مرسی‌ :*

نجمه یکشنبه 30 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:28 ب.ظ

سلام خانوم
خانوم اجازه؟؟؟؟
دلمون هوار هوارتا تنگیده براتون برای نوشته هاتون
خودتون که هرگز افتخارات آشناییتون نصیب نشد
خانوم اجازه : شما رفتید پشت دیوار تنهایی خودتون؟
خانوم حداقل اون آرشیو محشرتونو حذف نمی کردید
دلمون تنگه
می تونم که اینجا بگم برا کسی که اصلا ندیدمش دل تنگم
اصلنم خجالت نداره
دلم خواسته اینجوری باشه...........................
خانوم اجازه: بوسسسسسسسسسس

شما بى نهایت لطف دارى همیشه ممنونم

امیر ۳۹ دوشنبه 1 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:07 ق.ظ

سلام مرجان
سلام بقیه

این شعر از زنده یاد فریدون مشیریه
این یه شعر سیاه نیست
یه شعر از نوع ادبیات معترض هست
شاید خوشتون نیاد
اما ....

------------------------------------
چرا از مرگ می ترسید ...؟
-------------------------------------
چرا از مرگ می ترسید؟
چرا زین خواب جان آرام ِ شیرین، روی گردانید؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید؟
مپندارید بوم نا امیدی باز
به بام خاطر من میکند پرواز
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است
مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است
مگر مِی، این چراغ بزم ِجان، مستی نمیآرد؟
مگر افیون افسونکار...
نهال بیخودی را در زمین ٍ جان نمی کارد؟
مگر این می¬پرستی¬ها و مستی¬ها
برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست؟
مگر دنبال آرامش نمی¬گردید؟
چرا از مرگ می¬ترسید؟
کجا آرامشی از مرگ خوشتر کس تواند دید؟
می و افیون فریبی تیزبال و تند پروازند
اگر درمان اندوهند،
خماری جانگزا دارند
نمی¬بخشند جان خسته را آرامش جاوید
خوش آن مستی، که هوشیاری نمی¬بیند
چرا از مرگ می¬ترسید؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می¬دانید؟
بهشت جاودان آن جاست...!
جهان آنجا و جان آنجاست!
گران خواب ابد در بستر گلوی مرگ مهربان آنجاست
سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی است
همه ذرات هستی محو در رویای بی¬رنگ فراموشی است
نه فریادی نه آهنگی نه آوایی
نه دیروزی نه امروزی نه فردایی
جهان آرام و جان آرام
زمان در خواب بی فرجام
خوش آن خوابی که بیداری نمی¬بیند
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
در این دوران که از آزادگی نام و نشانی نیست
در این دوران که هر جا هر که را زر در ترازو، زور در بازوست
جهان را دست این نامردم صدرنگ بسپارید
که کام از یکدگر گیرند و خون یکدگر ریزند
درین غوغا فرومانند و غوغاها برانگیزند
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید
چرا زین خواب جان آرام شیرین، روی گردانید
چرا از مرگ می ترسید...؟

مریم سه‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:38 ب.ظ

میبینی مرجان جون که از مرداد تا آذر هنوز هیچکس نمی خواد رفتنت را باور کنه؟ من که خودم را آدم واقع بینی میدونستم و خیلی های دیگه همچنان در لابلای کامنت ها نوشته هاتو ولو در حد یک سطر جستجو می کنند. میدونم که حق داری و انتخاب با توست اما باور کن دوستانت هم حق دارند و همیشه در دل و ذهنشون باقی هستی. گاهی فقط گاهی اینجا یا هر جای جدیدی حتی مختصر و محدود نشانه ای بگذار.
آرزومند شادی و موفقیت تو و خانواده خوبت

دوستان لطف دارند و من شرمنده اینهمه محبت

فرشاد سه‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 03:05 ب.ظ

سلام
ظاهرا" نشانه هایی از عطوفت مجدد دیده شده و برخی کامنتها با یک جمله کوتاه پاسخ داده شده !!!
جای امیدواری هست هنوز...
نهضت ادامه دارد حتی اگر شب و روز بر ما گلوله بارد

مثل همیشه آرزو میکنم خوشحال و شاد باشی و البته سلامت
امیر کوچولو رو ببوس
خدا نگهدار

امیر ۳۹ سه‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 03:36 ب.ظ

پیرمرد و صندوق صدقات :


پیرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد.

دست برد و از جیب کوچک جلیقه‌اش سکه‌ای بیرون آورد.

در حین انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد: صدقه عمر را زیاد می‌کند، منصرف شد!!!

نقل از اینترنت

kiwi چهارشنبه 3 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 03:30 ق.ظ

salam dokhtare gol

kolli khoshhal misham vaghti mibinam javabe baazi az commentaro midi... ehsas mikonam hasti va halet khubo khoshe
shad va salem bashi hamishe
ruye maheto mibusam

اعظم چهارشنبه 3 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 05:37 ب.ظ

دلم برات تنگ شده. برای خودت ونوشته هات. دوستت دارم عزیزدلم.

نجمه چهارشنبه 3 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:27 ب.ظ

سلام مرجان عزیز
انگار یه تاج بهم دادی: زر نشان
الان که نشستم و می نویسم روی سرم احساسش می کنم
داره می درخشه و من پزشو به بقیه می دم
و از داشتن این تاج بی نهایت لذت می برم : ممنون از جوابت
.............................................
با اجازتون : بوسسسسسسس

شرمنده ام نکن لطفا

اعظم پنج‌شنبه 4 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 05:31 ب.ظ

مرجان خوبی گلم؟ هر روز میام اینجا سر میزنم. به امید اینکه دوباره بنویسی.
دلم برای خودت ونوسته هات خیییییییللی تنگ شده. بوس بوس

اعظم پنج‌شنبه 4 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 05:36 ب.ظ

آخ جون دوتا از کامنت ها رو جواب دادی. پس امیدوار باشیم. درضمن من اون موقع ها هر بار که سرمی زدم نوشته های آرشیو رو هم می خواندم ولی محض رضای خدا یکی رو هم نذاشتی برای رفع دلتنگیمون. آیکون گریه ی شدید.

مریم پنج‌شنبه 4 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:14 ب.ظ

سلام
گاه برای اثبات راستی که تو در آنی و اثبات باوری که به آن مومنی می باید رفت و گاه می باید سرسختانه ایستاد . بیاندیش آیا راهکار راه اول بود یا دوم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد